از كتاب زينت المجالس : در زمان قديم جوان بزازي دختري زيبا را ديد كه سائل بكف بود ، از والدينش خواستگاري كرد . گفتند :به كسي غير از گدا دختر نميدهيم . جوان تعجب و امتناع كرد. پدر دختر گفت : شب به فلان مسجد بيا تا موضوع را درك كني . جوان به مسجد رفت . پدر دختر گدا يك رشته گردنبند قيمتي به كساني كه در مسجد بودند نشان داد و اظهار داشت كه پيدايش كردهام و در عين حال كه گرسنه و حتي به پشيزي نياز دارم ، دست خيانت به آن نميزنم. معتمدين مسجد گردنبند را گرفتند و پولهاي كلاني به مرد دادند . مرد رفت . دقايقي بعد زني دادزنان و فريادكنان كه ميگفت : (( واي بحال من گردنبند قيمتي گم كردهام شوهرم مرا طلاق داده و مرا از خانه بيرون خواهد كرد بدبخت شدهام )) ، وارد مسجد شد . معتمدين مسجد علائم گردنبند را پرسيدند عين همان بود . در واقع مرد گردنبند عيالش را گرفته و به مردم نشان داده بود كه پيدايش كردهام . معتمدين گردنبند را به زن دادند و دعاكنان رفت . بزاز جوان بجاي موعود براي ملاقات رفت بالاخره قانع شد كه به حرفه گدايي درآيد و با دختر ازدواج كند .